۶۱۸ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۹

به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت

شنیده‌ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت

بخواست دخترکی خبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت

چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اوّل عصای شیخ بخفت

کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد جامه هنگفت

پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.