۲۰۹۰ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱۰

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:

برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همی‌رفت و می‌گفت

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:

آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی

تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد

پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست

یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.