۴۷۳ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۲۸

درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده

آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود

هر کرا بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست

دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.