۳۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱۴

خداوندا مَدِه آن یار را غم
مَبادا قامَتِ آن سَرو را خَم

تو می‌دانی که جانِ باغِ ما اوست
مَبادا سَروِ جانْ از باغِ ما کَم

همیشه تازه و سَرسَبز دارَش
بر او اَفْشانْ کَرامَت‌‌ها دَمادَم

مُعَظَّم دارَش اَنْدَر دین و دنیا
به حَقِّ حُرمَتِ اسمایِ اَعْظَم

وجودش در بَنی آدم غَریب است
بِدو صد فَخْر دارد جانِ آدم

مُخَلَّد دار او را هَمچو جَنَّت
که او جَنّات ِجَنّات است مُبْهَم

زِ رنج اَنْدَرون و رنجِ بیرون
مُعافَش دار یا رَبّ و مُسَلَّم

جهانْ شاد است وز او صد شُکر دارد
که عیسی شُکرها دارد زِ مَریَم

دُعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اَجْزایِ روح است آن مُقَسَّم

مُجاب و مُسْتجابَش کُن پِیِ او
که تو داناتَری وَاللّهُ اَعْلَم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.