۳۴۵ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۴۵

دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته

بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش

من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم

با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم

رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر

ای بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای

بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۴۴
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.