۱۱۵۰ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۳۸

یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد جوان از خواب مستی سر بر آورد و گفت
اذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراماً . .

اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن

دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنک آب است هنوز

ای برادر چو خاک خواهی شد
خاک شو پیش از آن که خاک شوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.