۱۹۳۳ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۳۶

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به تایی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۳۵
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۳۷
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۴۰۲/۱/۱۰ ۰۵:۳۵

معنی گوهر ها رو بنویسید