۲۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۴

راحت‌ جاوید عشاق ‌از فضولی رستن است
سجدهٔ شکر نگه چشم‌ از تماشا بستن است

چون خروش نغمه‌ای‌کزتار می‌آید برون
شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است

از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار
کار ریگ شیشهٔ ساعت ز پا ننشستن است

نشئهٔ آزادیی دارد غرور عاشقان
ناله را گرد نکشی از قید هستی رستن است

تا چه زاید صبحدم‌کامشب به بزم نوبهار
غنچه‌چون‌مینای‌می‌از خون‌عیش‌آبستن است

شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا
بهرناموس‌مروت رنگ هم نشکستن است

از مکافات عمل ایمن نباید زیستن
سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است

همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من
آب‌باید شدکه‌آخر دستی‌ازخود شستن‌است

تا توان زین انجمن‌ کام تماشا یافتن
همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است

زانقلاب دهر بیدل ‌کارم از طاقت‌ گذشت
بعد از این از سخت‌جانی سنگ بر دل بستن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.