۲۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۸

در وصلم و سیرم به‌گریبان خیال است
چون آینه پرواز نگاهم ته بال است

بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش
تا چینی ما خاک نگشته‌ست سفال است

سایل به‌کف اهل‌کرم‌گر به غلط هم
چشمی بگشاید لب صد رنگ سوال است

از بیخبری چندکنی فخر لباسی
پشمی‌ست‌که‌بر دوش‌تو درکسوت‌شال‌است

از مایدهٔ بی‌نمک حرص مپرسید
چیزی‌که به‌جز غصه توان خورد محال است

جهدی‌که زکلفتکدهٔ جسم برآیی
هر دانه‌که ازخاک برون جست نهال است

بگداز به رنگی‌که پری داغ توگردد
چون‌سنگ اگر شیشه‌برآیی چه‌کمال است

بر جلوهٔ اسباب توهم نفروشی
دیوار و در خانهٔ خورشید خیال است

لعل توبه بزمی‌که دهد عرض تبسم
موج‌گهر آنجا شکن چهرهٔ زال است

زین مایده یک لقمه‌گوارا نتوان یافت
نعمت همه دندان زدهٔ رنج خلال است

بیدل دل ما با چه شهود است مقابل
نقشی‌که درین پرده ببستیم خیال است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.