۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۸

بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است
طوق‌گردن همچو قمری خط جام ما بس است

غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا
جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است

گر بساط راحت جاوید باید چیدنت
یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است

می‌پرستان فارغند از عرض اسباب‌کمال
موج‌صهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است

هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن
گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است

عرض هستی‌گر به این خجلت‌گشاید بال ناز
گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است

در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی
بهر خجلت‌گر نباشد حاجت استغنا بس است

داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست‌؟
دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است

حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما
موی‌سرچون‌کاسهٔ چینی‌شکست‌مابس است

یک شرر برق جنون‌کار دو عالم شکند
انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است

گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم
بادیان‌کشتی من دامن صحرا بس است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.