۲۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۳

زبان چو کج‌ روش افتد جنون بد مست است
قط محرف این خامه تیغ در دست است

زخلق شغل علایق حضورمردن برد
جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است

جهان چو معنی عنقا به فهم‌ کس نرسید
که این تحیر گل‌ کرده نیست یا هست است

کمان همت وارسته ناوکی داری
ز هرچه درگذری حکم‌صافی شست‌است

به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم
ز خانه‌ای‌که تو سر برکشیده‌ای‌پست است

به‌گوش عبرت ازپن پرده می‌رسد آواز
که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است

کشاکش نفس از ما نمی‌رود بیدل
درین‌محیط همه ماهی‌ایم و یک شست است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.