۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۶۴

سَر برمَزَن از هستی، تا راه نگردد گُم
در بادیهٔ مَردان، مَحْو است تو را جُمجُم

در عالَم پُرآتش، در مَحْو سَر اَنْدَرکَش
در عالَمِ هستی بین، نیلین سَرِ چون قاقُم

زیرِ فَلَکِ ناری، در حَلْقهٔ بیداری
هر چند که سَر داری، نه سَر هِلَدَت، نی دُم

هر رنج که دیده‌‌‌ست ‌او، در رنجِ شدید است او
مَحْو است که عید است او، باقی دُهُل و لُم لُم

سَرگشتگیِ حالَم، تو فَهْم کُن از قالَم
کِی هیزُم از آن آتش بَرخوان که‌ وَاِنْ مِنْکُم

کِی رویَد از این صَحرا، جُز لقمهٔ پُرصَفْرا؟
کِی تازَد بر بالا، این مَرکَبِ پَشمینْ سُم؟

وَرْ پَرَّد چون کَرکَس، خاکش بِکَشَد واپَس
هر چیز به اصلِ خود بازآید، می‌دانُم

رو آر گَر انسانی، در جوهرِ پنهانی
کو آبِ حَیات آمد در قالَبِ هَمچون خُم

شَمسُ الْحَقِ تبریزی ما بَیضهٔ مُرغِ تو
در زیرِ پَرَت جوشانْ تا آید وقتِ قُم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.