۴۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰

به اوج‌کبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی‌گراینجا خم‌شوی بشکن‌کلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی‌دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا

به یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایم
تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا

مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن
به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌گیاه آنجا

خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری بایدکشیدن‌گاه‌گاه آنجا

خوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا

به‌سعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا

دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
به‌سنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا

به‌کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرورفتن‌کند ایجاد چاه آنجا

ز بس فیض سحر می‌جوشد ازگرد سواد دل
همه‌گر شب شوی روزت‌نمی‌گردد سیاه‌آنجا

ز طرز مشرب عشاق سیر بینوایی‌کن
شکست رنگ‌کس‌ آبی ندارد زیرکاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل
در آن وادی‌که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.