۵۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۳۱

مرا چون کَم فرستی غَم، حَزین و تَنگ دل باشم
چو غَم بر من فُرو ریزی، زِ لُطفِ غَمْ خَجِل باشم

غَمانِ تو مرا نَگْذاشت تا غمگین شَوَم یک دَم
هوایِ تو مرا نَگْذاشت تا من آب و گِل باشم

همه اَجزایِ عالَم را غَمِ تو زنده می‌دارد
مَنَم کَزْ تو غَمی خواهم که در وِیْ مُسْتَقِل باشم

عَجَب دَردی بَرانگیزی، که دَردَم را دَوا گردد
عَجَب گَردی بَرانگیزی، که از وِیْ مُکْتَحِل باشم

فِدایی را کَفیلی کو، که اَرْزَد جانْ فِدا کردن؟
کِسایی را کِسایی کو، که آن را مُشْتَمِل باشم؟

مرا رنجِ تو نَگْذارد که رَنجوری به من آید
مرا گنجِ تو نَگْذارد که درویش و مُقِل باشم

صَباحِ تو مرا نَگْذاشت تا شمعی بَراَفْروزَم
عِیانِ تو مرا نگْذاشت تا من مُسْتَدِل باشم

خیالی کان به پیش آید خیالَت را بِپوشانَد
اگر خونش بِریزَم من، زِ خونِ او بِحِل باشم

بِسوزانم زِ عشقِ تو، خیالِ هر دو عالَم را
بِسوزند این دو پَروانه، چو من شمعِ چِگِل باشم

خَمُش کُن نَقل کمتر کُن زِ حالِ خود به قالِ خود
چُنان نُقلی که من دارم، چرا من مُنْتَقِل باشم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.