۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۴۲

چه کارِسْتان که داری اَنْدَرین دل
چه بُت‌ها می‌نِگاری اَنْدَرین دل

بهار آمد، زمانِ کِشت آمد
کِه داند تا چه کاری اَنْدَرین دل؟

حِجابِ عِزَّت اَرْ بَستی زِبیرون
به غایَتْ آشکاری اَنْدَرین دل

در آب و گِل فُرو شُد پایِ طالب
سَرَش را می‌بِخاری اَنْدَرین دل

دلْ از اَفْلاک اگر اَفْزون نَبودی
نکردی مَهْ سَواری اَنْدَرین دل

اگر دل نیستی شهرِ مُعَظَّم
نکردی شهریاری اَنْدَرین دل

عَجایب بیشه‌یی آمد دلْ ای جان
که تو میرِ شکاری اَنْدَرین دل

زِبَحْرِ دلْ هزاران موج خیزد
چو جوهرها بیاری اَنْدَرین دل

خَمُش کردم که در فِکْرَت نگُنجَد
چو وَصفِ دلْ شُماری اَنْدَرین دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.