۲۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۱۹

بِبایَد عشق را ای دوستْ دَردَک
دلِ پُر دَرد و رُخسارانِ زَردَک

ای بی‌دَردِ دل و بی‌سوزِ سینه
بُوَد دَعویِّ مُشتاقیتْ سَردَک

جهانِ عشقْ بس بی‌حَدْ جهان است
تو داری دیدگانِ نیکْ خُردَک

چه دانَد روستایی مَخْزَنِ شاه؟
کُماج و دوغ دانَد جانِ کُردَک

به جُز بانگِ دَفَت نَبْوَد نَصیبی
چو هستی چون خَصی در روزِ گِردَک

اگر خواهی که مَردِ کار گَردی
زِ کار و بارِ خود شو زودْ فَردَک

چو چیزی یافتی، خود را تو مَفْروش
به پیشِ هر دُکان مانندِ قِردَک

که دَعویْ مَردیت بی‌جانِ مَردان
بِدان آرَد که گویندت که مَردَک

اگر ناگاه مَردی پیش اُفْتَد
به خونِ خود دَری کاری نَبُردَک

تو دیده بَسته‌یی، در زُهْد می‌باش
به تَسبیح و به ذِکرِ چند وِرْدَک

مَکُن شیخی دروغی بر مُریدان
از آن ناز و کِرشمه، ای فَسُردَک

شَهِ شطرنجی اَرْتو کَژْ بِبازی
به شَمسُ الدّینِ تبریزی تو نَردَک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.