۳۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۱۵

رَوان شُد اشکِ یاقوتی، زِ راهِ دیدگان اینک
زِ عشقِ بی‌نشان آمد، نشانِ بی‌نشان اینک

بِبین در رنگِ معشوقان، نِگَر در رنگِ مُشتاقان
که آمد این دو رنگِ خوش، از آن بی‌رنگْ جان اینک

فَلَک مَر خاک را هر دَم، هزاران رنگ می‌بَخشَد
که نی رنگِ زمین دارد، نه رنگِ آسْمان اینک

چو اصلِ رنگْ بی‌رنگست و اصلِ نَقْشْ بی‌نَقْشَست
چو اصلِ حَرفْ بی‌حَرفست، چو اصلِ نَقْدْ کان اینک

تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویانِ این هر دو
ولی تو تویْ بر تویی، زِ رَشکِ این و آن اینک

تو مَشکِ آبِ حیوانی، ولی رَشکَت دهَان بَندَد
دَهان خاموش و جانْ نالان، زِ عشقِ بی‌اَمان اینک

سَحَرْگَه ناله مُرغان، رَسولی از خَموشانست
جهانِ خامُشِ نالان، نِشانَش در دَهان اینک

زِ ذوقَش گَر بِبالیدی، چرا از هَجْر نالیدی؟
تو مُنْکِر می‌شوی، لیکِن، هزاران تَرجُمان اینک

اگر نه صِید یاری تو، بگو چون بی‌قَراری تو؟
چو دیدی، آسیا گَردان بِدان آبِ رَوان اینک

اشارت می‌کُند جانَم، که خامُش کُن، مَرَنجانَم
خَموشَم، بَنده فَرمانَم، رَها کردم بیان اینک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.