۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۸۹

دلی کَزْ تو سوزد چه باشد دَوایَش؟
چو تشنه‌یْ تو باشد کِه باشد سَقایَش؟

چو بیمار گردد به بازار گردد
دُکانِ تو جویَد لَبِ قَندْخایَش

تویی باغ و گُلْشَن تویی روزِ روشن
مَکُن دلْ چو آهن مَران از لِقایَش

به دَرد و به زاری به اندوه و خواری
عَجَب چند داری بُرونِ سَرایَش؟

مَها از سَرِ او چو تو سایه بُردی
چه سود و چه راحت زِ سایه‌یْ هُمایَش؟

چو یک دَم نَبینَد جَمال و جَلالَت
بگیرد مَلالی زِ جان و زِ جایَش

جهانْ از بهارش چو فردوس گردد
چَمَنْ بی‌زبانی بگوید ثَنایَش

جواهر کِه بَخشَد؟ کَفِ بَحرْ خویَش
فَزایش کِه بَخشَد؟ رُخِ جانْ فَزایَش

جهانْ سایهٔ توست رَوِش از تو دارد
زِ نورِ تو باشد بَقا و فَنایَش

مَنَم مُهرهٔ تو فُتاده زِ دَستَت
ازین طاسِ غُربَت بیا دَررُبایَش

بگیرم اَدَب را بِبَندم دو لب را
که تا راز گوید لَبِ دِلْگُشایَش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.