۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۴

صنما مرده آنم که تو جانم باشی
می‌دهم جان که مگر جان جهانم باشی

روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو
روشنایی دل و شمع روانم باشی

بار گردون و غم هر دو جهان در دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی

گر به سودای تو‌ام عمر زیان است چه غم
سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی

تو سراپا همه آنی و همه آن تواند
غرض من همگی آنکه تو آنم باشی

من نهان درد دلی دارم و آن دل بر توست
ظاهرا با خبر از درد نهانم باشی

جان برون کرده‌ام از دل همگی داده به تو
جای دل تا تو بجای دل و جانم باشی

چون در اندیشه روم گرد درونی گردی
چو در آیم به سخن ورد زبانم باشی

در معانی صفات تو چه گوید سلمان
هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.