۲۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۸

سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری

به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟

چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری

به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما
برو بلبل چه می‌خواهی ز گل بوی وفاداری

مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی
میندیش از سردار ار سردار البقا داری

رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری

مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر
تو خود مسکین نمی‌دانی که با خود کیمیا داری

دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان
اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.