۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۵

چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟
چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟

چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟
چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟

به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری

به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری

به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری

مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری

به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری

سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری

صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.