۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۰

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.