۱۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۴۷

عارفان را شَمع و شاهِد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نَخورده باده‌شان هم خونِ خویش

هر کسی اَنْدَر جهانْ مَجنونِ لیلی‌یی شُدند
عارفانْ لیلیِ خویش و دَم به دَم مَجنونِ خویش

ساعتی میزانِ آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش

گَر تو فرعونِ مَنی از مصرِ تَنْ بیرون کُنی
در درونْ حالی بِبینی موسی و هارونِ خویش

لَنْگری از گنجِ مادون بسته‌یی بر پایِ جان
تا فروتَر‌‌‌ می‌رَوی هر روز با قارونِ خویش

یونُسی دیدم نشسته بر لبِ دریایِ عشق
گُفتَمَش چونی؟ جوابَم داد بر قانونِ خویش

گفت بودم اَنْدَرین دریا غذایِ ماهی‌یی
پس چو حَرفِ نون خَمیدم تا شُدم ذَاالنّونِ خویش

زین سِپَس ما را مَگو چونیّ و از چون دَرگُذر
چون زِ چونی دَم زَنَد آن کس که شُد بی‌چونِ خویش؟

باده غَمگینان خورند و ما زِ میْ خوش دل تَریم
رو به مَحبوسانِ غَم دِهْ ساقیا اَفْیونِ خویش

خونِ ما بر غَمْ حَرام و خونِ غَمْ بر ما حَلال
هر غَمی کو گِردِ ما گَردید شُد در خونِ خویش

باده گُلْگونه‌‌‌ست بر رُخسارِ بیمارانِ غَم
ما خوش از رَنگِ خودیم و چهره گُلگونِ خویش

من نِیَم موقوفِ نَفْخِ صورْ هَمچون مُردگان
هر زمانَم عشقْ جانی‌‌‌ می‌دَهَد زَ افْسونِ خویش

در بهشت اِسْتَبْرَقِ سَبز است و خَلْخال و حَریر
عشقْ نَقْدم‌‌‌ می‌دَهَد از اَطْلَس و اَکْسونِ خویش

دی مُنَجِّم گفت دیدم طالِعی داری تو سَعْد
گفتَمَش آری وَلیک از ماهِ روزاَفْزونِ خویش

مَهْ کِه باشد با مَهِ ما؟ کَزْ جَمال و طالِعَش
نَحْسِ اَکْبَر سَعْدِ اَکْبَر گشت بر گَردونِ خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.