۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۷

کمترین صید سر زلف کمند تو منم
چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پایی بزنم

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟
یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را
به در دوست که من گمشده در خویشتنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.