۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۹

بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم
ور جنت فردوس بود، دوست ندارم

از دست رقیبان نروم، ور برود سر
من خاک در دوست به دشمن نگذارم

پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک
از دیده من رفت و نیامد به کنارم

آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند
من خاک درش را به دل و جان نسپارم

بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند برانگیخت غبارم

در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم
و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم

کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟
کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟

در نامه همه شرح فراق تو، نویسم
بر دیده همه نقش خیال تو نگارم

چشمان سیاه تو به اول نظرم مست
کردند و بکشتند در آخر به خمارم

یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟
از « یارب‌» دلسوز من و ناله زارم

گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار به سر می‌رودم بر سر کارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.