۲۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۸

چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده می‌دارم

چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت
الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم

خیال طاق ابروی تو در محراب می‌بینم
وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم

به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من
دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم

مرا جان داد عشق یار و می‌خواهم که این جان را
ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم

سهی سرورم که بر کار همه کس سایه می‌دارد
ز من کاری نمی‌آید که آرد سایه بر کارم

برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه
مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.