۲۹۱ بار خوانده شده
هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من
این قدر بس که به کوی تو فغان میرسدم
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل
گر به رنگی نرسم بویی از آن میرسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟
خود گرفتم نرسم بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشک روان میرسدم
راز سر بسته زلف تو نمییارم گفت
که زبان میکشند چون به زبان میرسندم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم
شعله شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
من که باشم که رسد دیدن روی تو به من
این قدر بس که به کوی تو فغان میرسدم
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل
گر به رنگی نرسم بویی از آن میرسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟
خود گرفتم نرسم بویی از آن میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبش اشک روان میرسدم
راز سر بسته زلف تو نمییارم گفت
که زبان میکشند چون به زبان میرسندم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم
شعله شوق تو از دل به دهان میرسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکایت به دل خلق جهان میرسندم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.