۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۳

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم
چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشید بلندی تو و من پست چو سایه
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل
دل گفت: بلی مست تو از روز الستم

گنجی است روان جام می و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمع شب افروز
خندید بسی امشب و من می‌نگریستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان
برخیز که من نیز به روز تو نشستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.