۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۰

زین پیش داشت یار غم کار و بار یار
آخر فرو گذاشت به یکبار کار یار

عمری گذشت تا سخنم را به هیچ وجه
در خود نداد ره، دهن تنگ بار یار

چندانکه می‌روم ز پی یار جز غبار
چیزی نمی‌رسد به من از رهگذار یار

افتاده‌ام به بحری وانگه کدام بحر؟
بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار

بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
جایی است دل که نیست در و غیر بار یار

نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک
الا که آب دیده و خاک دیار یار

یار ار به اختیار تو شد نیک، ور نشد
واجب بود متابعت اختیار یار

چون غنچه‌ام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم به بوی نسیم بهار یار

بلبل گذاشت شاخ سمن، میل خار کرد
یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار

سلمان! تو چند دعوی یار کنی که خود
پیداست بر محک محبت عیار یار؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.