۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۴

چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمی‌آید
مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمی‌آید

خیال عارضت آبست، از آن در دیده می‌گردد
نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمی‌آید

مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمی‌آید

بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی
به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمی‌آید

مرا ساقی مده ساغر، که امشب می پرستان را
زیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی‌آید

حریفان را فرود شد دم، بر آرای مطرب آوازی
بگو با ماه من کامشب، چرا خوش بر نمی‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.