۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۳۹

ای خواجه تو عاقلانه‌‌‌ می‌باش
چون بی‌خَبَری زِ شورِ اوباش

آن چهره که رَشکِ فَخْرِ فقر است
با ناخُنِ زشتِ خویشْ مَخْراش

آن بُت به خیال دَرنَگُنجَد
بُت‌‌ها به خیالْ خانه مَتْراش

جُمله بُت و بُت پَرَست چون اوست
غیرِ کُل و جُمله چیست جُز لاش

نی فَهم کنند خَلْق این را
نی دَستوری که دَم زَنَم فاش

این ماشْ برنجِ اَحْوَلان است
وَرْنی نه برنج هست و نی ماش

پایان‌‌ها را کجا شِناسَند
چون پوشیده‌‌‌ست رَشکْ روهاش

گَر‌‌‌ می‌دُزدی زِ زندگانْ دُزد
ای دُزدِ کَفَن به شب چو نَبّاش

امّا زِ قَضاست ماتَ مَنْ مات
هم حُکْمِ قَضاست عاشَ مَنْ عاش

خامُش که زِ شبْ خَبَر ندارد
آن کَس که به روز خورْد خَشْخاش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.