۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۸

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.