۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۵

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟

با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود

در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود

شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود

می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود

هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟

شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود

با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود

کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.