۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۷

دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود

افتاده بود دل به خم چین زلف او
شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود

دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود

دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود

می‌خواستم که عمر عزیزت کنم نثار
نقدی عزیز بود ولیکن نمانده بود

در خطا شده ز خال سیاه مبارکش
کش نیش لب طره سلمان نشانده بود

خالش به جای خویش گرفتم، نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.