۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۷

گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند

تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند

باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند

با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند

تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت
گوش امید به در، منتظر فرمانند

پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند

نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی
جای آن است که بر چشم خودت بنشانند

جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند

با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.