۲۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۰

آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
و آن تن درست نیست که بیمار ما نشد

دل گوشمال یافت ز سودای زلف او
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد

در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
کو دید روی ما و هوادار ما نشد

سودی ندید آن دل بی‌مایه کو بجان
سودای ما نکرد خریدار ما نشد

سودی که رفت بر سر بازار شوق ما
خود کیست آن که در سر بازار ما نشد؟

ما گنج گوهریم به کنج خراب دل
چیزی نیافت هر که طلب کار ما نشد

ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید
ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد

در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
فی‌الجمله که بود که در کار ما نشد

آن دیده را که صوفی صافی به هفت آب
هر دم نشست، لایق دیدار ما نشد

سلمان مگر شنید حدیثی ازین دهن
بیچاره خود به هیچ گرفتار ما نشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.