۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۳

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت
لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار
مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان
یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت
بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری
آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود
خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس
یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد
سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.