۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷

می‌کشم دردی که درمانیش، نیست
می‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست

خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.