۳۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰

دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست
ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست

ز من برید و به زلفت بریده‌ات پیوست
به پای خویش آمد به دام و شد پا بست

زهی لطافت آن قطره‌ای که مهری یافت
ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست

تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی
منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست

همین که چشم تو صف‌های غمزه بر هم زد
نخست قلب سلیم شکستگان بشکست

چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته
چنان به روی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

ندانم آنکه خبر هست از منت، یا نیست
که نیستم خبر، از هر چه در دو عالم هست

بیار ساقی، از آن می، که می پرستان را
به نیم جرعه دردی، کند خدای پرست

وجود خاکی سلمان، هزار باره چو خاک
به باد دادی و زان گرد، بر دلت ننشست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.