۳۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۲۵

جدا شد از بر من آن انسی روحانی
شدم اسیر بلای فراق جسمانی

برفت یار و از او ماند حسرتی در دل
من و خیال وی و گفتگوی پنهانی

برفت روشنی چشم و شد جهان تیره
نه شب شناسم و نه روز از پریشانی

بود که بار دگر خدمتش شود روزی
کنم بطلعت او باز دیده نورانی

شود که باز به بینم لقای میمونش
وصال او بمن و من بوصلش ارزانی

بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم
کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی

بدیدن خط او دیده‌ام شود روشن
بخواندن سخنانش کنم گل ‌افشانی

بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم
برو فراق ببر از برم گران جانی

ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی
که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.