۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۷

جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ

میشود از قصه خون وز دیده می‌آید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ

در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ

شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ

دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ

از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ

من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ

مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزنده‌تر از سوز داغ

آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.