۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۷

در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید

مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید

دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید

شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید

در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید

گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید

ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.