۳۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۸

زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید

دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید

تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید

گر بی‌وفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید

وقف تو کرده‌ام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید

هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید

چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر ره‌زنی تو مقصود از راهزن برآید

در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.