۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۷

دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید

مالک‌الملک بزنجیر مشیت بسته است
تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید

خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی
تا که دل کرد برغبت گنه و می‌لرزید

چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید

هر بدی سر زند از من همه از من باشد
لیس ربی و له الحمد بظلام عبید

بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید

پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز
گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید

نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست
که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید

فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار
تا که در مستی عشق تو بماند جاوید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.