۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۰

چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند

سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند

بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند

ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند

بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند

دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند

دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند

پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند

بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.