۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۵

تا جان نشود ز این و آن فرد
بر دل نشود غم جهان فرد

تا دل نشود بعشق او جفت
جان کی گردد در این و آن فرد

در آتش عشق تا نجوشی
جان می نتوان فدای آن کرد

بیدردی از آن تمام دردی
در دست دوای مرد بیدرد

درد است دوای هر فسرده
بفروش متاع جان بخردرد

تا مرد زنان و رهزنانی
در راه خدای نیستی فرد

بزدای ز دل غبار کثرت
بنگر بجمال واحد فرد

کی فیض رسد بگرد مردان
تا زو باقیست ذرهٔ گرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.