۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۴

خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد

تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد

نمیدانم چسان می‌بایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد

نمی‌دانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد

نمی‌دانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد

نمی‌دانم چه می‌باید مرا گفت
نمی‌دانم چه می‌باید مرا کرد

ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد

خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد

نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.