۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۴

یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست
سر مستئی زمیکنده جانم آرزوست

پائی زدم بدنبی و پائی به آخرت
نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی
آزادی زمالک و رضوانم آرزوست

افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس
از جانب یمن دم رحمانم آرزوست

آب حیات هست نهان در دهان یار
بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست

زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستیزهٔ
تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست

شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد
مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست

من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار
سرتا کنم نثار به سامانم آرزوست

بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه
کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست

لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی
در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست

از دست زاهدان تر و زاهدان خشک
صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست

از دیده خون ببارم تا جان شود روان
چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.