۳۶۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۱

آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست
ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست

ما نداریم متاعی که بود در خور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست

با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما رابه ازآن نه همه چیزت به از آنست

بوسهٔ گر برباید زلبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست

سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانست

میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانست

حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.