۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۰

بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است

برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است

مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است

بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است

شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست

بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است

بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است

تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است

سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است

مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است

بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است

نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.